loading...

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بازدید : 616
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 11:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

مورد داشتیم بلاگری با نامی‌که اولش سین می‌باشد،با حرص تمام مینویسد که امان از کلاسهای هشت صبح تا دو بعد از ظهر و کلی غر میزند اما کاشف به عمل می‌اید که یکشنبه را در دوشنبه ریخته و فقط دو تا کلاس داشته ،و میتوانسته هشت صبح را بخسبد اما با پلک‌هایی ک بزور باز میشوند استوری خویش را چک میکند که‌‌ان‌پدرصلواتی سین کرده است یاخیر،که سین هم نکرده است!

آقا دیروز زبان داوطلب شدم،قبلشم به مامانم سپردم جیغ نزنه ک "خفه شو بزار بخوابم " و صداش نره تو کلاس ابروم بره تو خواب و بیداری گف باشه بعد استاده میکروفونو واسم روشن کرد اقا قلبببببم اومد کف دستم خیلی استرس داشتم صدام میلرزیدددددددد، ولی خوندم صدا اکو میشد خیلی باحال بود معنیم کردم و میکروفونمو بستم،بعد گفتم اخجون هشت به بعد که کلاسا سیو میشه میرم میبینم صدام چجوری بوده ولی گویا سیو نشده بود و احتمالا امروز سیو شه،چدومبه!بعد،مامانم ک تو خواب شنید گف خوب بودی باریکلا باعث افتخاری😂بعد منتظر کلاس مباحث دو موندم و اونم تموم شد،و یکم کانتر بازی کردم اندی گوش دادم فقط یه نگااااه😂(حکایت من و استوریام و بی تربیتی که سین نمیکند) و نت و تمدید کردم و نزدیک چهار رفتم تو اتاق خودم و تخت سفت و نووو و روتختی‌های یخ و نوووووم ک تمیز مونده خوابیدم و فک کردم چ خوبه هی روتخت مامانم اینا بخوابم تفم بریزه رو بالشتشون و واسه خودم تمیز بمونه😂

ساعت شیش دیدم یکی اروم داره میگه بیا برو بیرون پیشت پیشت تا ته چش باز کردم دیدم پایین تختم گربه هه با خنگی تمام داره نگام میکنه،جیغی سرش زدم ک به جان خودم شنیدم گفت چیز خوردم خدافظ😂دیگه خوابم نبرد نزدیک هفت و پنج دقیقه اینا رفتم اتاق مامانینا یه دمپاییم پرت کردم سمت گربه هه،درسته دوسش دارم ولی در بازباشه نباید بیاد تو ،اونم تو اتاق مت،نمیدونم چ علاقه‌‌‌ای ب اتاق من داره:////بعد بابام گفت عههههه نزنش(کسی هست منو به سرپرستی قبول کنه؟)خلاصه رو تختشون لنگر انداختم هشت کم کم سفره افطار چیدیم و شام مامام قرمه سبزی درست کرد که کم خوردم یکمشم سحری خوردم که صدتا چایی و بیستا لیوان اب خوردم هنوز تشنمه:///// انگار نمک خورده باشم،و این حسو من داشتم فقط...دیگه بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد،اها راستی میز تحریرمم از اتاق خودم ب اتاق مامان اینا منتقل کردم که حجت را تمام کرده باشم برخویشتن😂و اینکه یه غـــر ریز بزنم ک هشت صبح ب بعد دوتا کلاس بلکم بیشتر دارررررممممممممم و کمبود خواب دارم خیلی...😭😔😩😓😤

و رو اهنگ دست به یکی ارش و مسیح قفلیم بد بد بد😭❤

همینا دیگر،

بای بای تا روزمرگی دیگر💙🌺

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 41
  • بازدید کننده امروز : 33
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 381
  • بازدید سال : 1143
  • بازدید کلی : 47174
  • کدهای اختصاصی